با داسی در دست…
مرد، با داسی در دست راست که قطرههای خون از آن میچکید، عرق پیشانیاش را با پشت آستین دست چپش پاک کرد. فکر میکرد کار درست را انجام داده، اما سوزی در ته معدهاش ناآراماش کرده بود. نه ادامه زندگی برایش خوشایند بود و نه آماده بود تا مرگ را با آغوش باز بپذیرد. آن حس شرمساری با خون شسته نشده بود که هیچ، حالا حس عمیق گناه هم داشت راه نفسش را تنگ میکرد.
شاید از بخت خوبش بود که جنایت او، آغازگر حرکتی اجتماعی شد برای متوقف کردن اعمالی نظیر این که هرازگاهی، حال جامعه را خراب میکرد و وجدان جمعی را به درد میآورد. جامعه، برخلاف همیشه، خون نخواست. نخواست که از سرِ بیحوصلگی و عصبیت، یک زندگی دیگر را هم بگیرد و کل ماجرا را با فرستادن به زیر فرشِ غفلت، از یادها ببرد.
جامعهشناسان، روانشناسان، هنرمندان، قانونگذاران و همه کسانی که سرنوشت جامعه و آدمهایش برایشان مهم بود، شروع کردند به تحلیل زمینههای فرهنگی و جامعهشناختی و روانی که زمینههای بروز جرم را فراهم کرده بودند و در لحظهٔ کشاندن تیغ داس به گلوی دختر، حس پشیمانی و وجدان را از قاتل ــ که از قضا پدر دختر بود ــ گرفته بودند.
*
بعد از مدتها، مرد هم احساس کرد نوری را در ته این همه سیاهی دارد میبیند. سوزش ته معدهاش کمتر شده بود و راحتتر از قبل نفس میکشید. از زندان که بیرون آمد، همان کاری را با جدیت بیشتر ادامه داد که از درون زندان، با حمایت و هدایت چند کوچ و روانشناس و جامعهشناس مجرب، شروع کرده بود. او بنیانگذار جنبشی مدنی و غیرانتفاعی شد برای آگاه کردن مردان و زنان، پدران و مادران، تا بتوانند رابطهای بهتر با فرزندان خود داشته باشند و با هر خطای آنها (که چهبسا خود با تربیت غلط و بیتوجهی و بیمهری مسبب آنند)، از کوره به در نروند. او به دل طوفان و تا ته چاه رفته بود و میدانست که چه حس خردکنندهای دارد.
عصر یک پنجشنبه، مرد بهتنهایی سر قبر دخترش رفت. همان دختری که سالها پیش، وقتی که خواب بود، گلویش را با داس بریده و سر از تنش جدا کرده بود. میدانست که دخترش دیگر زنده نمیشود. اشکی از گوشه چشمانش روانه شد اما خوشحال بود که خون دخترش پایمال نشده است. حالا، دختران زیادی بودند که زندگیشان را مدیون همان کارهایی بودند که مرد تمام عمرش را به پای آنها گذاشته بود. سرش را روی قبر دخترش گذاشت و با رضایت، روحش را به به دست فرشتهای سپرد که برای بردن آن به آسمان آمده بود.

علیاکبر قزوینی