خوشحالم که دوستان هم به این بحث پیوستند. به نظرم هر کسی ابتدا باید اهدافش و چشماندازش و مقصودش از زندگیاش رو تعریف کنه، اون وقت اگر بتونه مطابق اون ارزشهای شخصیاش و اهداف شخصیاش زندگی کنه، میشه گفت که موفق و خوشبخته.
من سالها پیش کتاب «سنگفرش هر خیابان از طلاست» رو میخوندم که مدیر وقت شرکت کرهای دوو نوشته بود و جایی در اون اشاره کرده بود که صبحانهاش رو هم در ماشین میخوره یا نسل اونها به جای کار از ساعت ۹ تا ۵، از ۵ تا ۹ کار میکنه. در سن ۱۸ سالگی، من با خودم گفتم من هرگز این نوع زندگی رو نمیخوام و شاید همین کتاب سالها من رو از تصور صحیح دربارهٔ موفقیت و ثروت دور نگه داشت.
من ایدهآلم اینه که ۱۰۰ میلیون دلار تا پیش از ۴۵ سالگی دارایی داشته باشم (لطفاً نخندید؛ آرزو بر جوانان عیب نیست
) و برای خودم آزادی شخصی تا آخر عمر بخرم. حتی نمیتونم تصور کنم که بخوام جابز باشم و مدام در جلسات کاری شرکت کنم. اصلاً دلم نمیخواد شرکتی با کلی کارمند داشته باشم.
…نه خادم کس بود نه مخدوم کسی…
و خوشبختانه تکنولوژی ارتباطی امروز و اینترنت، نیاز به خیلی از روشهای طاقت فرسا برای کار کردن رو از بین برده و دستکم در تئوری میشه درآمدهای بسیار بالا با فعالیت لذتبخش و بدون نیاز به خودشکنجهگری داشت.
یکی از راههای اینکه آدم ببینه برای چه کاری ساخته شده، اینه که از خودش بپرسه اگر من اصلاً نیاز مالی نداشتم یا اگر فقط یک سال از عمرم باقی مونده بود، چه کاری میکردم؟ این پرسش بسیار روشنگر هست و من از همین طریق فعالیت مورد علاقهام رو دقیقاً میدونم که چی هست. چیزی که میتونم ساعتها به انجامش بپردازم و نهتنها خسته نشم، که انرژی بگیرم. حالا اینکه چطور از اون پول دربیارم، موضوع جداگانهای هست که اگر در عمل درست دربیاد، کار حقیقتاً تبدیل به بهترین تفریح خواهد شد.
در واقع حرف من یا کسانی که از کار بد میگن، ترویج بیعاری نیست؛ بلکه تأکید بر این است که آدم تا حد ممکن به فعالیتی مشغول باشد که واقعاً عاشق آن است.
قدیمها میگفتند مرد اونه که کلهٔ صبح بزنه بیرون و شب برگرده خونه و وقتی روی کُتاش میزنی، خاک بلند شه
اما زندگی میتونه یه طور دیگه باشه. مهم اینه که ارزشهای شخصیمون رو پیدا کنیم. شاید کاری مهمتر از این وجود نداشته باشه. که اگه اونها رو پیدا کنیم، حرفهٔ فعلیمون هم جلوهٔ دیگهای پیدا میکنه و میتونه راهگشا برای رسیدن به سبک زندگی مورد علاقهمون باشه.
پ. ن.:
سالها پیش در شرکتی کار میکردم که هر صبح باید کارت میزدم . برای یک ساعت مرخصی هم باید برگه پر میکردم. این روش آنقدر با ارزشهای شخصی من ناسازگار بود که ماههای آخر پیش از استعفا، تقریباً حقوق دریافتیام نصف میشد (نیمی از آن به خاطر «کسر کار» کم میشد چون صبحها دیر میرفتم؛ هرگز برای اضافهکار نماندم و هرگز پنجشنبهها پا به شرکت نگذاشتم). البته آن موقع جوانتر و مجرد بودم و ارزش پول هم بالاتر از الان بود. اگر روزی باز مجبور شوم آنطوری کار کنم، قطعاً رویکردم فرق خواهد کرد، ولی واقعاً امیدوارم مجبور نشوم؛ چون فقط همین یک بار را زندگی میکنم و نمیخواهم در این زندگی نقش کس دیگری را بازی کنم.