انجمن ویکی قلم‌های فارسی
ورود / عضویت

فارسی شکر است…

بحث پیرامون مسائل مربوط به قلم‌سازی، حروف‌چینی و بومی‌سازی

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Ilia » 05 ژوئن 2015, 03:07

بدبخت فرشچیان و مرتضی ممیز که اینها عکسشان را در آن سایت نکبتشان گذاشته‌اند.

انگار مخصوصا میخواهند یک کاری بکنند که ما دلمان برای ایران تنگ نشود. از وقتی آن سایت نکبت و این نوشته‌های مزخرف این بیشعور را دیده‌ام، حالم جدا بد شده.

واقعا شرم و ننگ بر فرهنگ مملکتی که این رئیس فرهنگستان هنرش باشد.

جدا شرم!
نماد کاربر
Ilia
Site Admin
 
پست‌ها : 6175
تاریخ عضویت: 25 سپتامبر 2006, 01:01
محل سکونت: کانادا

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Arzhang » 05 ژوئن 2015, 16:45

ایلیا جان زیاد حرص نخور. واقعیت این است که فرهنگ مملکت دارد خارج از دکان این‌ها به حیاتش ادامه می‌دهد.
نماد کاربر
Arzhang
Site Admin
 
پست‌ها : 1449
تاریخ عضویت: 17 اوت 2009, 15:06
محل سکونت: مونترآل

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Ilia » 05 ژوئن 2015, 18:05

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خذف میشکند بازارش
نماد کاربر
Ilia
Site Admin
 
پست‌ها : 6175
تاریخ عضویت: 25 سپتامبر 2006, 01:01
محل سکونت: کانادا

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Pooria Azimi » 05 ژوئن 2015, 23:58

Behnam نوشته است:[نمایش]
ماها اول باید بریم ادب و ادبیات را از رئیس فرهنگستان یاد بگیریم بعد بیایم اینجا قلمفرسایی کنیم.
http://www.honar.ac.ir/index.aspx?fkeyi ... sview=4967


ایشون کلاً در کار نوشتن متونِ غیرقابل‌فهمه: http://www.honar.ac.ir/index.aspx?fkeyi ... sview=4004

اگر با Markov Chain Text Generator متنِ تصادفی تولید بکنید قابل‌فهم‌تره.
نماد کاربر
Pooria Azimi
Site Admin
 
پست‌ها : 3332
تاریخ عضویت: 23 اوت 2008, 14:32
محل سکونت: Santa Barbara, CA

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط nilean » 06 ژوئن 2015, 17:42

بعد از نتایج حاصله و واصله، این‌جانب بدین‌وسیله استدلال خود را که بر پایه‌ی مصوبات فرهنگستان مملکت بنا شده بود پس گرفته و از ایشان (یا حداقل رئیس‌شان) برائت می‌جویم :)
نماد کاربر
nilean
 
پست‌ها : 125
تاریخ عضویت: 02 ژانویه 2013, 05:48

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Ilia » 21 ژوئن 2015, 00:24

امروز داشتم روی سایت بیبیسی اخبار را نگاه میکردم که این لوگو را نشان داد:
image.jpg
image.jpg (32.86 KiB) - بازدید 12259 بار

کلاس اول دبستان، نه فوقش دوم (چون مثلا بصورت خطاطی نوشته شده) باید بفهمد که این یک دندانه کم دارد.

هیچ رقم هم نمیشود به اسم اینکه کار گرافیکی کردیم دندانهٔ ی را عشقی حذفش کنیم. این تسنم است با دو تا نقطهٔ اضافی زیرش، یا تسیم با یک نقطهٔ اضافی بالا. هر چه هست تسنیم نیست!

خلاصه به اسم گرافیک یا نوآوری نمیشود غلط املائی به این واضحی را مرتکب شد.

…حالا نابغه‌ای که این را درست کرده میگوید؛ ما کردیم و شد!
نماد کاربر
Ilia
Site Admin
 
پست‌ها : 6175
تاریخ عضویت: 25 سپتامبر 2006, 01:01
محل سکونت: کانادا

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط pooriya.kh » 21 ژوئن 2015, 00:58

Ilia نوشته است:[نمایش]
امروز داشتم روی سایت بیبیسی اخبار را نگاه میکردم که این لوگو را نشان داد:
image.jpg

کلاس اول دبستان، نه فوقش دوم (چون مثلا بصورت خطاطی نوشته شده) باید بفهمد که این یک دندانه کم دارد.

هیچ رقم هم نمیشود به اسم اینکه کار گرافیکی کردیم دندانهٔ ی را عشقی حذفش کنیم. این تسنم است با دو تا نقطهٔ اضافی زیرش، یا تسیم با یک نقطهٔ اضافی بالا. هر چه هست تسنیم نیست!

خلاصه به اسم گرافیک یا نوآوری نمیشود غلط املائی به این واضحی را مرتکب شد.

…حالا نابغه‌ای که این را درست کرده میگوید؛ ما کردیم و شد!


ایلیا جان دور از جون شما و دوستان ، این روز ها اینجا به قدری خر تو خر هست که هر کسی به نوعی مرتبط باشد ، بکند میشود ! اینجا کردن برای عده ای خاص و شدن برای عموم آزاد است !
pooriya.kh
 
پست‌ها : 530
تاریخ عضویت: 21 مه 2009, 18:06
محل سکونت: Tehran

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Pooria Azimi » 12 ژوئیه 2015, 02:08

اعضای یک خانواده در کرمان دیوانه شدند.jpg


[نمایش]
اطلاعات، ۱۳۵۳
اعضای یک خانواده در کرمان دیوانه شدند
در شب دوشنبه سیم خرداد در یکی از محلات شهر کرمان در یک خانواده حادثه رقت‌آوری رخ داد که هر شنونده حساس را متأثر مینماید. شرح اجمالی آن بقرار زیر است:
چند خانواده از مردم بواسطه گرمی هوا روی بام منازل خود آرمیده بودند یک‌مرتبه صداهای غیرطبیعی مختلف گریه و خنده [و] داد و فریاد جلب توجه آنها را مینماید. ناچار بر لب بام آن خانه گرد آمد[ه] وضع غریبی را مشاهده می‌کنند که اهل خانه، زن و مرد حرکات ناموزونی دارند: پیرمردی بسر و سینه خود می‌زند، بچه دوازده‌ساله در یکسمت مشغول قی کردن است، زن صاحب‌خانه بچه خود را میخواهد زنده زیر اجاق دفن کند. اجمالاً همسایه‌ها بوحشت افتاده فورا پاسبان پست محله را خبر کرده. دو ساعت قبل از آفتاب آقای دکتر هرمز دیار پزشک شهربانی را در آنجا حاضر مینمایند. معلوم می‌شود که اهل خانه مسموم و دیوانه شده‌اند [و] مشغول معالجه می‌شود. صبح زود آقای دکتر صدیق رئیس بهداری ایالتی و آقای دکتر عطائی رئیس بهداری شهرداری برای معاینه آنها حاضر می‌شوند. بعد از تشخیص مسمومین که بر اثر خوردن نانوره (هندوانه ابوجهل) بود آقای عطائی فورا از بهداری شهرداری پرستار و دوا و وسایل خواسته. بواسطه گرمی هوا و نبودن محل مناسب مبتلایان را به عمارت آتشکده زرتشتیان که نزدیک بود انتقال داده، بکمک پزشک شهربانی تا بعد از ظهر آن روز مشغول عمل شستشو دادن معده و پاره معالجات دیگر می‌شوند. با مراقبت تا صبح روز بعد مسمومین را از خطر هلاکت نجات می دهند.
علت و جهت مسمومیت:
ضمن تحقیق معلوم می‌شود که علت بقرار زیر بوده: عیال حسین صاحب‌خانه آبگوشتی را برای شب تهیه کرده، ضمنا زن مزبور خواهری داشته که بسفر رفته بوده است. بقول کرمانی‌ها اتنگونی داشته (کیسه دارو و دوا). این زن آن کیسه را بازجویی می‌کرده چهار دانه نانوره در آن دیده. بگمانش بادنجان خشک است برداشته جزء آبگوشت مینماید. بیچاره زن از یک عمل ناسنجیده زحمت جان خود و جمعی را فراهم می‌آورد. عده مسمومین شش نفر بوده‌اند که حسین از همه بیشتر خورده بود.


نمی‌دونم این پاره‌روزنامه رو کجا دیدم، اما ذخیره‌ش کردم چون به‌نظرم نثرش (با این‌که جای بهتر شدن داره)، اما خیلی خیلی بهتر از مقاله‌ای مشابهه که یک روزنامه‌نویس امروزی می‌نویسه. در مقالهٔ نویسندهٔ مدرن، ۱۵۰ کلمه از این مقالهٔ ۳۰۰ کلمه‌ای noise هستند و فقط اضافه شده‌اند برای حفظ ساختار گرامری جمله، نظرات شخصی و صفاتی مثل «رقت‌آمیز» همه حذف شده‌اند، و بجای این‌که تلاش بکنه داستان رو تعریف بکنه، باد در غبغب انداخته و با استفاده از کلمات پرطمطراق و رسمی یک متن طولانی و بی‌خود و بدون محتوا رو بیرون می‌ده. بکار بردن جملات بی‌نظیری مثل «بیچاره زن از یک عمل ناسنجیده زحمت جان خود و جمعی را فراهم می‌آورد» هم باعث اخراجش از روزنامه خواهد شد (اگر ادیتور از سکته جان به در ببره).

-----

یکی از چیزهایی که اولین روزهای آشنایی با ایرماگ توجه من رو جلب کرد و علاقه‌مندم کرد به این انجمن، نثر نوشتار «احمد» بود، که هنوز هم بعد از ۶ سال تازگی‌ش رو برای من از دست نداده و هر پست جدید احمد (http://irmug.com/forum/search.php?author_id=11&sr=posts) رو چندین بار می‌خونم و ازش لذت می‌برم :)

-----

شاید مشهورترین (هرچند، نه بهترین) مقالهٔ اورول Politics and the English Language باشه. مقالهٔ کوتاهیه؛ به‌نظر من خواندنش برای همه ضروریه، حتی اگر (مثل من) قادر نیستید همیشه بهش عمل بکنید: http://www.orwell.ru/library/essays/pol ... h/e_polit/

من فقط یک مثال از این مقاله رو نقل می‌کنم - چند جملهٔ شاهکار و کم‌نظیر از Ecclesiastes در عهد عتیق KJV:
I returned and saw under the sun, that the race is not to the swift, nor the battle to the strong, neither yet bread to the wise, nor yet riches to men of understanding, nor yet favour to men of skill; but time and chance happeneth to them all.

ترجمهٔ مدرن چنین خواهد بود:
Objective considerations of contemporary phenomena compel the conclusion that success or failure in competitive activities exhibits no tendency to be commensurate with innate capacity, but that a considerable element of the unpredictable must invariably be taken into account.


اگر این دو نوشته رو با صدای بلند بخوانید، یکی از تفاوت‌هاشون (که در حداقل ۵ کتاب دیگر اورول، از جمله Keep the Aspidistra Flying و ۱۹۸۴ و appendix ـش بهش اشاره شده) رو به‌وضوح می‌شنوید: کلمات طولانی با ریشهٔ لاتین یا یونانی (و نه انگلیسی)، جملات طولانی مملو از کلمات زائد (filler words)، و از همه بدتر تفاوت آشکار در صدا و آوای جملات و کلمات - در ترجمهٔ مدرن، کلمات متقطع و بریده‌بریده هستند، و هر کدوم مثل گلوله‌ای هستند که از دهان خارج می‌شن (بخاطر قرار داشتن استرس روی سیلاب اول)، و در نهایت می‌رسیم به duckspeak.

در انتهای مقاله ۶ نکته طرح شده‌اند که تمامشون در مورد زبان فارسی هم قابل‌اجرا هستند:

1. Never use a metaphor, simile, or other figure of speech which you are used to seeing in print.
2. Never use a long word where a short one will do.
3. If it is possible to cut a word out, always cut it out.
4. Never use the passive where you can use the active.
5. Never use a foreign phrase, a scientific word, or a jargon word if you can think of an everyday English equivalent.
6. Break any of these rules sooner than say anything outright barbarous.


----

خلاصه، به‌نظر من یک مشکلی که زبان فارسی داره، تمایل به استفاده از کلمات پرطمطراقِ رسمی، اما پوچ و توخالی و زائده، و این‌که استفاده از این کلمات بجای این‌که (در نوشته‌های جدی و رسمی مثل مقالات روزنامه‌ها) عیب محسوب بشن، نقطهٔ قوت هستند. مقالهٔ بالا مال ۴۰ سال پیشه، و نه زمان حملهٔ مغول. اگر با همین وضعیت و سرعت پیش بریم تا چند دههٔ دیگه هذیان‌های بی‌سروته دامغانی بجای استثنا تبدیل به norm می‌شن...
نماد کاربر
Pooria Azimi
Site Admin
 
پست‌ها : 3332
تاریخ عضویت: 23 اوت 2008, 14:32
محل سکونت: Santa Barbara, CA

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Arzhang » 12 ژوئیه 2015, 10:27

پوریا جان دهه‌ی چهل و تا حدودی پنجاه، یک دوره‌ی عجیب و غریبی در تاریخ فرهنگی ماست. کتاب‌های آن دوره را که باز کنی تیراژ دو هزار تا را به صورت میانگین خواهی دید برای جمعیتی که به پانزده میلیون نمی‌رسیده است. روزنامه‌نگاری هم از این امر مستثنا نبوده. لحن گزارش‌های دهه‌ی چهل را که بخوانی، شیرین و شبیه قصه‌گویی‌ست. این چیزی‌ست که حتی روزنامه‌نگارهای امروزی هم اسفش را می‌خورند و آرزوی «آن لحن ساده‌»ی دهه‌ی چهل را دارند. این لحن قصه‌گو البته یک ایراد بسیار بزرگ دارد و آن همان قصه‌گویی‌اش است. اگر امروز سردبیری هر صفتی را از خبر پاک می‌کند، علتش در رسالت خبر است یعنی بی‌طرفی. هر جبهه‌گیری‌ای امروزه در خبر رد است برای همین است که لحن خبرهای امروزی این قدر خشک و رسمی‌ست. البته قبول دارم که ملاحت نوشتاری می‌تواند در بی‌طرفی هم حفظ شود و این چیزی‌ست که روزنامه‌نگاران امروزی از آن بی‌بهره‌اند.
پانویس: از علی قزوینی عذر می‌خواهم که پا در کفشش کردم. امیدوارم او حرف‌های من را اصلاح کند.
نماد کاربر
Arzhang
Site Admin
 
پست‌ها : 1449
تاریخ عضویت: 17 اوت 2009, 15:06
محل سکونت: مونترآل

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Pooria Azimi » 12 ژوئیه 2015, 11:13

من با «جبهه‌گیری در خبر مردود است» موافق نیستم و اون رو متعلق به دنیای تخیلی‌ایه می‌دونم که وجود نداره (و فکر هم نمی‌کنم خیلی دنیای بهتری باشه). هیچ خبرنگار و روزنامه و سردبیری «بی‌طرف» نیست، مگر در مورد مسائلی که کاملاً براش بی‌اهمیت هستند. اگر کسی نسبت به همه‌چیز انقدر بی‌تفاوت باشه برای چه این حرفه رو انتخاب کرده؟! و حالا که این‌طور نیست، پس چرا وانمود به بی‌طرفی کرده و از زبانِ ظاهراً بی‌طرف برای پیشبرد agenda ـی خودمون سوءاستفاده بکنیم؟ این تظاهر به Fair & Balanced بودن همون فریبیه که اورول در موردش هشدار می‌ده.

گذشته از اون، «قصه‌گویی» وسیله‌ایه برای انتقال context ـی که تنها در قالب اون معنا و مفهوم رو می‌شه درک کرد، و این به‌نظر من فدای ژستِ بی‌طرفی می‌شه. طبیعتاً قصه‌گویی هم می‌تونه مؤثر و مفید باشه و هم صرفاً برای پر کردن سطر، و منظور من مورد دوم نیست!
نماد کاربر
Pooria Azimi
Site Admin
 
پست‌ها : 3332
تاریخ عضویت: 23 اوت 2008, 14:32
محل سکونت: Santa Barbara, CA

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Behnam » 12 ژوئیه 2015, 11:35

با پوریا موافقم. ولی کننده‌اش باید هم قلم ورزیده‌ای داشته باشد و هم -بویژه- مغز ورزیده‌ای. همین شیوهٔ جذاب کردن مطلب در دست نابکار به سادگی به تحریف و هوچی‌گری و رمانتیسم انقلابی -و در واقع رمانتیسم ارتجاعی- می‌انجامد که انجامید و شاید عملکرد کنونی از روی مارگزیدگی باشد.
ضمناً چیزی که به نظرم آمد این است که این بریدهٔ روزنامهٔ اطلاعات است. اطلاعات در آن دوره از نظر نویسندگی بر کیهان برتری داشت. البته شاید دوستانی مخالف باشند که حتماً هم هستند چون داستان روزنامه‌های اطلاعات و کیهان در آن زمان چیزی شبیه داستان تاجی و پرسپولیسی بود!
نماد کاربر
Behnam
 
پست‌ها : 3534
تاریخ عضویت: 27 مه 2004, 04:44
محل سکونت: کانادا

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط AliGhz » 12 ژوئیه 2015, 15:25

ارژنگ جان فدایی داری :) آقا ما از بیانات شما و همۀ دوستان استفاده می‌کنیم و بهره می‌بریم. خود من هم تحصیلات آکادمیک روزنامه‌نگاری ندارم اما آن‌قدر به این رشته علاقه داشتم و دارم که سال‌ها در این حیطه کار کردم و اگر فضای مناسبی برای ادامۀ این کار وجود داشت، آن را به هر چیزی دیگری ترجیح می‌دادم (تنها شلوغی‌ای که در محیط کار دوست دارم و در آن می‌توانم با لذت و تمرکز کار کنم، شلوغی تحریریۀ روزنامه است).

این نثری که پوریا در بالا گذاشته، به‌واقع «شیرین» است. یعنی عین باقلوا می‌ماند و کامِ جانِ آدم را واقعاً شیرین می‌کند. فقط هم در روزنامه‌نگاری نیست که نثرهای شیرین و شیرین‌نویسی کم شده؛ در همه نوع نوشته‌ای این «بی‌ذوقی» دیده می‌شود. فقط یک بار کافی است مقدمۀ محمدعلی فروغی بر گلستان سعدی را بخوانید تا پس از آن، هر نثری در نظر شما بی‌مزه به نظر آید. او این متن را اول اردیبهشت‌ماه ۱۳۱۶ نوشته و من در حاشیۀ نسخه‌ای از آن که در ابتدای گلستان سعدیِ چاپ ۱۳۹۳ آمده، نوشته‌ام: «چه متن روان و "دلپذیری" دارد این نوشته. یعنی بی‌نظیر است و از پسِ این همه سال، حالِ آدم را خوش می‌کند.» البته در میان معاصران هم صاحبان نثرهای محکم و پاکیزه داریم. مثل محمدابراهیم باستانی پاریزی یا محمدعلی اسلامی ندوشن. در میان نشریات فعلی نیز اگر دنبال مطالب خوب و نثر شسته‌ورفته و فارسی سلیس هستید، حتماً پیشنهاد می‌کنم فصلنامۀ «نگاه نو» به سردبیری علی میرزایی را دنبال کنید. او خودش در هر حیطه‌ای بسیار روان و درست می‌نویسد و البته همان میرزایی است که در سال‌های دهۀ ۶۰، سردبیر دانشمند بود.

اما یک علت رواج نثرهای بد در روزنامه‌ها، حضور آدم‌های بی‌ذوق در این عرصه است که مطالب خبرگزاری‌ها را کپی-پیست می‌کنند یا به مکانیکی نوشتن عادت کرده‌اند. روزنامه‌نگاری و نوشتن از آن کارهاست که اگر «عشق» در آن نباشد، حاصل کار خیلی چیز خوبی از آب درنمی‌آید. البته در هر کاری عشق مهم است؛ حتی نانوایی یا آجر روی هم گذاشتن. اما اثر بد بی‌عشقی، در کارهای هنری و خلاقانه خیلی بیشتر خودش را نشان می‌دهد. برای داشتن نثر خوب، باید زیاد خواند و مطالب خوب و شعرهای خوب را خواند. گزارش‌های خبری خوب را خواند. نمی‌شود آدم سعدی و حافظ بخواند و ذوقی هم در نوشتن داشته باشد و کلامش شیرین نشود. نمی‌شود آدم ترجمه‌های نجف دریابندری را بخواند و نثرش صیقل نخورد. نامه‌های نیما یوشیج را بخوانید تا نوشته‌های این پیرمرد خوش‌ذوق هوش از سرتان ببرد.

و یک علت بزرگ برای مورد بالا، این است که این سال‌ها روزنامه‌ها و نشریات ما نتوانسته‌اند ریشه بدوانند و به نهاد تبدیل شوند. یا تعطیل شده‌اند یا شرایط طوری بوده که نتوانسته‌اند شکوفا بمانند. پس از دوم خرداد، نثر و نوشتار روزنامه‌ها کاملاً تغییر کرد. زمانی که شرق منتشر می‌شد، خیلی روزنامه‌نگارهای خوب فضایی برای عرضۀ نوشته‌هایشان داشتند. نوشته‌های خوب در خلأ متولد نمی‌شوند و نیاز به مخاطب دارند. مستمع است که صاحب‌سخن را بر سر ذوق می‌آورد. و برای اینها، نیاز به روزنامه‌هایی حرفه‌ای داریم که شوق نوشتن را در افراد بیدار کنند. من یک نمونه از نوشته‌های خودم برای شرق را در انتهای همین مطلب می‌آورم. نوشته‌های خوب در شرق زیاد بود و اگر من مال خودم را می‌آورم، علتش این است که آنهای دیگر دم دستم نیستند. من خودم از نوشته‌های خیلی از روزنامه‌نگاران الگو و الهام می‌گرفتم.

در خصوص قصه‌گویی و درگیر کردن احساسات در خبر نیز، اصل بر رعایت بی‌طرفی است. البته نه آدم‌ها بی‌طرف هستند و نه رسانه‌ها؛ اما باید سعی کنند در بازگویی یک خبر، همۀ جنبه‌ها و حرف همۀ طرف‌ها را بیاورند و موارد را مستند کنند تا به قول بهنام، خبررسانی از رمانتیسیسم دور بماند. در خبررسانی درست نیست بگوییم فلانیِ بیچاره؛ بلکه باید با توصیف مستند فضا و نقل‌قول آوردن از افراد، بیچارگی او را به مخاطب نشان بدهیم. البته در تحلیل، قضیه فرق می‌کند. و رسانه‌های حرفه‌ای هم هنرشان این است که طرفداری خود را «رو» مطرح نکنند؛ بلکه پازل‌های خبر را طوری بچینند که همان مقصودی که می‌خواهند را مخاطب دریافت کند.

در عکاسی خبری هم همین‌طور است. بالاخره کادربندی هست و زاویۀ عکس و… و همۀ اینها می‌تواند مقصود و مفهوم یک عکس را عوض کند. اما عکاس خبری مجاز نیست صحنه را کارگردانی کند یا بعداً عکس را طوری ادیت کند که با واقعیت فرق داشته باشد (مثل داستان پررنگ کردن دود در یکی از عکس‌های خبری سال‌های پیش و اخراج عکاس مربوطه؛ که این قضیه هم مربوط به یکی از آژانس‌های خارجی بود).

در مطلب زیر که یک گزارش بوده، من سعی کردم فضا را توصیف کنم و راوی چیزی باشم که اتفاق افتاده. قطعاً اینها از فیلتر ذهن من گذشته و حتماً کس دیگری، گزارش را طوری دیگر می‌نوشت و امور دیگری را برجسته می‌کرد. من یادم هست برای این گزارش، کروکی صندلی‌ها و صحنه را هم روی کاغذ کشیدم تا بعد که می‌خواهم گزارش را بنویسم، روایتی تا حد ممکن دقیق از واقعیت باشد.

[نمایش]
رادیو ایران ۶۶ ساله شد
شب تولد عشق

این گزارش عکس ندارد، درست مثل خود رادیو که تصویر ندارد. بهانه نوشتن، گذر صدای ایرانی از مرز ۶۶ سالگی و جشنی است که به همین مناسبت در شب تولد رادیو در رادیو تهران برپا شده بود. در شب نیمه‌ابری سوم اردیبهشت، جایی که نسیم ملایمی می‌وزید و درخت توتی شاخه‌های انبوهش را همچون چتری برافراشته بود، آدم‌هایی از گذشته‌های دور و نزدیک رادیو جمع شده بودند تا در یک مهمانیِ خودمانی گل بگویند و بشنوند. برنامه «رنگین‌کمان هنر» که به همت محمد مهاجر و جمعی از همکاران او از رادیو تهران پخش می‌شود، آن روز برنامه ویژه خود را در حیاط دل‌باز ساختمان رادیو در میدان ارک تدارک دیده بود تا از ساعت ۱۹ تا ۲۳ به جشن سالگرد تأسیس رادیو بپردازد، رادیویی که در ساعت شش بعدازظهر ۴ اردیبهشت ۱۳۱۹ با حضور ولیعهد (محمدرضا پهلوی) و نطق تبریک نخست‌وزیر وقت (احمد متین دفتری) افتتاح شده بود.

***

نیم ساعت مانده به آغاز برنامه، از شلوغی خیابان ۱۵ خرداد راهم را به سمت میدان بزرگ پر از فواره کج می‌کنم و در میانه‌های ضلع غربی آن، وارد ساختمانی می‌شوم که عنوان «شبکه رادیویی تهران» در کاشی‌های رنگی بر دیوار آن خودنمایی می‌کند. بعد از گذر از مسیری کوتاه، به حیاط کوچکی می‌رسم که باغچه‌ای تماشایی دارد و در برابر آن چهار ردیف صندلی مهمان‌ها را نیم‌دایره چیده‌اند در برابر سه میز و صندلی که با میکروفن‌هایشان قرار است جایگاه گویندگان و مهمانان برنامه باشند. واحد سیار IRIB اندکی دورتر ایستاده و دو باند در طرفین صحنه برای پخش صدا گذاشته شده. دو میز هم برای تجهیزات صدابرداری و پخش نوارهای ریل پیش‌بینی شده است. صدای شاد و شلوغ گنجشک‌های مأوا گرفته بر شاخه درختان، در این دم غروبی با صدای ترافیک خیابانی که کمی دورتر پشت دیواری کوتاه در جریان است، در هم آمیخته و در ترکیب با موسیقی شادی که از باندها در حال پخش است، ترکیبی یگانه ساخته است. از میان چهره‌های آشنا بهزاد فراهانی را می‌بینم، و کمی بعد امین‌الله رشیدی و همسرش را که از راه می‌رسند. اما امروز بیشتر از همه روز صداهای آشنا است... در آخرین ردیف صندلی‌ها خانم توران مهرزاد تنها نشسته و در پاسخ به خبرنگاری که او را به گفت‌وگویی کوتاه می‌خواند، می‌گوید که تازه از بیمارستان آمده و به درد ریه‌اش اشاره می‌کند؛ گرچه سرانجام با مهربانی پرسش‌های او را جواب می‌دهد. من اما ترجیح می‌دهم به جای پرسیدن هر سؤالی، تنها نظاره‌گر رویدادی باشم که در برابر چشمانم در حال شکل‌گیری است، گویی که یک شنونده رادیو با روشی جادویی راه به درون این جعبه برده باشد. هوا تاریک‌تر شده و گنجشک‌ها هم گویی دیگر به خواب رفته‌اند. ساعت ۱۹:۱۳ تیتراژ آهنگین «رادیو تهران، صدای پایتخت» از باندها پخش می‌شود و دست‌اندرکاران برنامه به هم علامت می‌دهند که داریم می‌رویم روی آنتن. موسیقی و تیتراژ برنامه رنگین کمان هنر که به انتها می‌رسد، مهین نصری (یکی از دو گوینده برنامه) از پشت میکروفن می‌خواند: «این عشق ماندنی/ این شور بودنی/ این لحظه‌های با تو نشستن سرودنی است...» بعد از این شروع دلنشین، او و همکارش صدرالدین شجره به مهمانان و شنوندگان سلام می‌کنند و با تبریک شب میلاد رادیو، برنامه ادامه پیدا می‌کند. باد دلپذیری وزیدن گرفته و برگ‌های درخت توتی که گوینده‌ها زیرش نشسته‌اند، آرام تکان می‌خورد. آنها یک به یک نام مهمانان عالیقدری را که هم‌اکنون در آنجا حضور دارند، می‌برند: حسین توصیفیان، مهدی علیمحمدی، فریدون اسماعیلی، ژاله علو، خسرو فرخزادی و بیوک میرزایی علاوه بر کسانی که پیش از این نامشان ذکر شد، به جشن تولد رادیو آمده‌اند. اما بزرگان دیگری هم در راه هستند که بعداً می‌رسند: دکتر شاهین فرهت موسیقی‌دان و استادان تار و عود، فریدون حافظی و منصور نریمان. خانم شمسی فضل‌اللهی هم هست با آن صدای نرم و مهربانش. و همه اینها هنرمندانی‌اند که خود را عضوی از «خانواده» رادیو می‌دانند و خوشحالند که امشب فرصتی برای دیدار هم یافته‌اند. خانواده که می‌گویند از سر تعارف نیست و باید بود و دید که چگونه به هم محبت دارند و حتی همدیگر را بدون القاب رسمی آقا یا خانم و به نام کوچک صدا می‌زنند.

مهدی علیمحمدی وقتی پشت میکروفن می‌رود، یادی از دوست درگذشته‌اش هوشنگ مستوفی می‌کند و دیگرانی از نسل خودش که حالا نیستند. می‌گوید اینها نبودنشان من را آزار می‌دهد... پیرمرد بغض می‌کند و توصیفیان گفته او را ادامه می‌دهد که بیایید قبل از این‌که به نبودن هم عادت کنیم، کنار هم بودن را تجربه کنیم. یک تک‌نوازی زیبای تار که در پی این صحبت‌ها روی آنتن می‌رود، شاید مرهمی باشد بر این خاطرات. نوبت به صحبت هر یک از مهمانان که می‌رسد، تصویر آدم‌هایی که روزگاری تنها صدا بوده‌اند جان می‌گیرد. نواری پخش می‌شود از یک نمایش قدیمی، بحثی است بین یک مادر و پسر بر سر ازدواج. بهزاد فراهانی از خنده ریسه رفته، توی گوش ژاله علو چیزی می‌گوید و هر دو می‌خندند... بالاخره می‌فهمیم که پسر قصه خسرو فرخزادی بوده و مادر مرحوم مهین دیهیم. فرخزادی بهت‌زده نشسته، گویی صدای خودش را از پس غبار سالیان نشناخته است. بهزاد فراهانی در حال راه رفتن، پشت یکی از میکروفن‌ها می‌گوید: «خسرو پا به سن گذاشته، خجالتی شده!» و خسرو فرخزادی در نهایت شرحی می‌دهد از ۴۰ سال کار در رادیو. حالا نوبت توران مهرزاد است تا درباره دیهیم صحبت کند: «ما با هم در تئاتر آشنا شدیم. او یک هنرمند واقعی بود، یک هنرمند خوب...» علو هم ادامه می‌دهد: «خانم دیهیم فوق‌العاده در کارش دقیق بود. عاشق هنر بود و هر کاری را که می‌پذیرفت در نهایت صمیمت، دقت و توان انجام می‌داد.» او درباره تیپ‌های طنز دیهیم در برنامه صبح جمعه با شما هم صحبت می‌کند و در آخر می‌گوید: «خدا رحمتش کند. جایش خالی است و ان‌شاءالله یادش همیشه با ما باشد...» مسئولان تدارکات سینی چای در دست در میان مهمانان می‌گردند. کمی بعد، کیک تولد رادیو را هم می‌آورند. شجره با خنده آن را برای شنوندگان توصیف می‌کند: «کیکی به شکل یک رادیوی قدیمی!» او در تکمیل صحبت مهمان‌ها که اغلب از هنرمندان درگذشته نام برده بودند، می‌گوید: «امشب شب یاد درگذشته‌ها هم هست...» حالا دو تا ۶ انگلیسی به رنگ سفید و قرمز در کنار هم روی کیک نشسته‌اند. ساعت ۲۰:۲۰ دقیقه است. ناگهان صدای نقاره فضا را پر می‌کند. خواننده مرد با لهجه‌ای محلی می‌خواند: «میون دخترا/ شاخه نباتی/ مریم‌بانو مریم...» و بعد صدای زنی می‌گوید: «مریم‌بانو، نوشته بهزاد فراهانی». حالا نوبت فراهانی است، همان که کارهای منحصر‌به‌فرد و گفتارهای طنز و نغزش در این شب بسیار روحیه‌بخش بوده است. می‌گوید (البته با خنده): «این آقای مهاجر هم انگار بدش نمی‌آد اشک ماها رو دونه به دونه درآره...» در طرفین کیک، شاخه‌های رز سفید پیچیده در زرورق گذاشته‌ شده است. و بعد صدای فریدون اسماعیلی است که سکوت را می‌شکند: «در ۱۵ سال اخیر صدایم در هیچ مجموعه‌ای شنیده نشده است.» امشب اما او سنگ تمام می‌گذارد و علاوه بر آواز، شرحی شعرگونه از زندگی خودش را با تقلید صدای نقش‌های متفاوتی که طی سالیان داشته، اجرا می‌کند. ساعت ۲۰:۳۹ شمع‌های روی کیک روشن می‌شود و بعد امین‌الله رشیدی که اتفاقاً امشب شب تولد او هم هست، آنها را فوت می‌کند. همه دست می‌زنند. گویی آدم به جشن تولد یک دوست آمده آن‌قدر که همه چیز خودمانی و بی‌تکلف است. بهزاد فراهانی پشت میکروفن است. از «عاشقانگی» کار رادیویی در نسل خودش صحبت می‌کند و آن طراوت عاشقانه‌ای که وجود داشت. عشقی که در لابه‌لای کلمات دیگر بزرگان حاضر در این جشن هم می‌توان شنید و حس‌اش کرد بس‌ که عمیق است. ۲۰:۵۰ شده و قطعات کوچک کیک همراه با آبمیوه بین مهمان‌ها توزیع می‌شود. کمی بعد، زمان اخبار ۲۱ است و فرصتی برای تنفس. بازار گفت‌وگوهای خودمانی در این میانه گرم است. ساندویچ‌های کالباس همراه با نوشابه هم در همین حین توزیع می‌شوند تا باز بیشتر باور کنیم که به جشن تولد دوستی صمیمی آمده‌ایم. صحبت‌های بعد از اخبار بیشتر حول‌وحوش موسیقی است، چرا که استادان موسیقی هم به جمع اضافه شده‌اند. و البته باز در بین صحبت‌ها حرف است از عشق به هنر. امشب گویا همه چیز حول عشق می‌گردد. مثل شعری که ژاله علو سروده و با آن صدای خاطره‌انگیز می‌خواند: «عشق ما را تا دل خورشید برد/ بر فراز قله امید برد/ چون صدف پر کرد ما را از گهر/ پس دل ما را چو مروارید برد...». یا مثل جمله‌ای که رضا عمرانی (یکی از همکارانِ به‌نسبت جوان برنامه) می‌گوید: «به هر طرف که نگاه می‌کنم در این جمع، جز عشق چیزی نمی‌بینم.»

***

ساعت ۲۲:۵۷ زمان خداحافظی آخر است و بعد از آن ترانه همیشه خاطره‌انگیز «ای ایران». مهمان‌ها بلند شده‌اند برای رفتن. بازار عکس دسته‌جمعی اما حسابی گرم است. در همین میانه، هدایایی هم به بزرگان قدیمی رادیو داده می‌شود. دل کندن سخت می‌نماید، اما گریزی از رفتن نیست... اینجا در میدان ارک، شرشر فواره‌ها و تصویر یک حیاط دل‌انگیز با شاخه رز سفیدی که در دست دارم، حالا در کنار همه آن صداهای خاطره‌انگیز نشسته ‌است. در آسمان نیمه‌ابری این شب دلپذیر اردیبهشتی ستاره‌ها تک‌وتوک می‌درخشند.


پ.ن.:
۱. با پوریا دربارۀ سبک خاص و دوست‌داشتنی نگارشِ احمد موافقم.
۲. امیدوارم علی رستگار هم که در این زمینه تحصیلات آکادمیک دارد، به بحث بپیوندد و آن را غنی‌تر کند.
 Think Different.
نماد کاربر
AliGhz
Site Admin
 
پست‌ها : 2144
تاریخ عضویت: 14 نوامبر 2009, 16:55
محل سکونت: تهران

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط AliGhz » 12 ژوئیه 2015, 16:29

اگر احیاناً دچار خودشیفتگی نشوم، این گزارش را هم پیدا کردم که حدود ۱۰ سال پیش نوشته بودم و البته جایی منتشر نشد. سفرنامه‌ای که واقعاً تاریخی است؛ چون قیمت‌ها را که آدم می‌بیند یاد اصحاب کهف می‌افتد :) نمی‌دانم برای خواننده‌ای که این سفر را تجربه نکرده، خواندن این مطلب چه حسی دارد. اصلاً مخاطب دارد؟ خوب نوشته شده؟ کم است؟ زیاد است؟ از لحاظ فارسی‌نویسی چه نمره‌ای می‌گیرد؟ می‌توان نوشتار آن را «شیرین» توصیف کرد؟ اگر فرصت کردید آن را بخوانید و نظری بنویسید که خیلی خوشحال خواهم شد.

***

سفر به سرزمین آرارات

ارمنستان جایی است آرام و دیدنی در همین نزدیکی‌ها که می‌تواند مقصد یک سفر خارجی کم‌خرج و لذت‌بخش باشد

«بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.» واقعاً سفر آدم‌ها را عوض می‌کند. جاهایی را می‌بینند که تا قبل از آن فقط وصفش را شنیده بودند، و «شنیدن کی بود مانند دیدن.» حتی دیدنِ جایی در فیلم خیلی فرق می‌کند با رفتن به همان جا. آدم وقتی مسافرت می‌رود، به شهری دیگر، به کشوری غریبه، همۀ حس‌ها و احساس‌هایش را هم با خودش می‌برد: می‌بیند، می‌شنود، لمس می‌کند، می‌بوید و با آدم‌های تازه‌ گفت‌وگو می‌کند. و این‌طوری آدم می‌تواند دنیایش را وسیع‌تر کند و ذهن و ذهنیت‌هایش را بازتر. سفر همیشه یک حالت رازآمیز هم دارد، و یک‌جور حس نوستالژیک. مثل دل کندن می‌ماند و دل سپردن. مثل فریاد زدن جاده وقتی که می‌گوید: «بیا!»

نوشتن از سفر هم اما به اندازه سفر کردن می‌تواند جذاب باشد. می‌تواند به آدم‌های خسته از روزمرگی‌های زندگی تلنگری بزند که: «آهای! زندگی فقط این نیست که صبح تا شب بری سر کار و همیشه هم وقت کم بیاری. پاشو شال و کلاه کن و برو سفر. به خدا روحیه‌ات از این رو به اون رو می‌شه.» و این صفحه (که نمی‌دانم اصلاً راه خواهد افتاد یا نه و ادامه‌اش هم به همت آدم‌هایی نیاز دارد که حوصله نوشتن از جاهایی که به آنها مسافرت کرده‌اند را داشته باشند) می‌خواهد دریچه‌ای باشد به دنیاها و دیدنی‌های تازه.


***

اولین ــ و تاکنون تنها ــ سفری که به خارج از ایران رفته‌ام، مربوط می‌شود به سال گذشته و یک هفته‌ای که در ارمنستان بودم. من و یکی از دوستانم می‌خواستیم برای ژانویه جایی برویم که هم جشن‌هایش به‌راه باشد و هم خیلی پرخرج درنیاید. طبیعتاً باید یک کشور نزدیک را انتخاب می‌کردیم. این جور مواقع خیلی‌ها راهی دوبی می‌شوند، ولی ما دنبال جایی بودیم که باز هم کم‌خرج‌تر باشد و «اوریجینال»تر، و اگر مسیر زمینی هم داشته باشد که چه بهتر. بنابراین از بین گزینه‌های محدودی که وجود داشت ارمنستان را انتخاب کردیم. خیلی‌ها سعی کردند ما را منصرف کنند: هوای سرد و جاده و اتوبوس و کشور ناشناخته کلیدواژه‌های حرف‌های آنها بود. (حتی روزی که برای رفتن به ترمینال غرب آژانس گرفته بودم و راننده مقصد سفرم را فهمید، پرسید اصلاً این ارمنستان کجای نقشه هست!) اما هیچ‌کدام از اینها مانع ما نشد. یک روز پنجشنبه ما سوار اتوبوسی شدیم که مسافران کم‌تعدادی داشت و راهی جایی شدیم که تقریباً شناختی از آن نداشتیم. اما کم بودن مسافران و یکی بودن مقصد، ما را با کسانی که چندین بار آنجا رفته بودند (و از جمله چند ایرانیِ ارمنی) آشنا کرد تا موقع رسیدن، هم اطلاعات بیشتری داشته باشیم و هم دوستانی تازه. حرکت ما ساعت دو بعد از ظهر بود و با گذشتن از زنجان و تبریز و جلفا و چند شهر دیگر، سرانجام بامداد 31 دسامبر 2004 مرز زمینی نوردوز را به سوی ساختمان گمرک جمهوری ارمنستان ترک کردیم. ارمنستان در میان کشورهای همسایه‌اش کمترین مرز زمینی را با ایران (با 35 کیلومتر طول) دارد و ساعت رسمی آن نیم ساعت جلوتر از ما است. در حالی که ما ساعت‌های مچی‌مان تنظیم می‌کردیم، اتوبوس اسکانیا در انتهای پلی فلزی، آن سوی رود ارس، در تاریکی قیرگون شب جلوی یک دکه نگهبانی که سربازی روس در آن نگهبانی می‌داد توقف کرد. لحظاتی بعد ما پیاده شده بودیم و در محیطی که (با حضور کامیون‌ها و افسران روس) بی‌شباهت به سال‌های جنگ جهانی دوم نبود، همراه بارهایمان وارد ساختمان اصلی گمرک شدیم. چند ساعت معطلی در آن نقطه مرزی ناگزیر بود: بارها و خود اتوبوس را روس‌ها و ارمنی‌ها باید بازرسی می‌کردند و تازه صدور ویزا هم بود. (پاسداری از مرز تمام کشورهای شوروی سابق، هنوز هم به عهده روسیه است و نیروهای محلی کشورها با افسران و سربازان روس همکاری می‌کنند.) گرفتن ویزای ارمنستان دنگ‌وفنگ ندارد. هم می‌شود در تهران از سفارت گرفت که 11 روز طول می‌کشد و هم در حالت سفر زمینی لب مرز. در هر حال هم قیمتِ 21 روز اقامت 50 دلار است. در ساختمان سرد گمرک ارمنستان (که شباهتی به ساختمان مدرن و گرم آن طرف مرز نداشت) یک چیز دیگر را هم فهمیدیم: مسأله دستشویی! طبقه زیرین آن ساختمان اسماً WC بود، اما آن‌قدر کثیف بود و بوی تند الکل آن‌قدر آزاردهنده که آدم ترجیح می‌داد با درد خودش! بسازد تا قدم به آنجا بگذارد. در طول راه تا ایروان هم عملاً هیچ دستشویی بین‌راهی نبود. فقط یک جا اتوبوس کنار یک بنای یادبود مرتفع با نقشی از عقاب نگه‌داشت تا مسافران برف‌های سفید پشت آن را گل‌کاری کنند! و در نهایت در خود شهر تمیزترین توالت‌های (فرنگی) هتل‌ها هم آب نداشت تا خیلی‌ها از روش‌های ابتکاری بطری خالی نوشیدنی و... استفاده کنند.

بعد از چهار، پنج ساعت بالاخره ساختمان گمرک را به طرف ایروان ترک کردیم. این معطلی زیاد در گمرک (که می‌گفتند بعضاً ممکن است به 10 ساعت هم برسد) خیلی آزاردهنده بود و می‌شد گفت تقریباً بی‌دلیل. البته شنیده‌ام که تازگی‌ها سیستم اداری-پرسنلی آنجا عوض شده و الان همه کارهای لب مرز بیشتر از یک ساعت طول نمی‌کشد. به هر حال، در حالی که در روشنایی اولین پرتوهای خورشید صبحگاهی جاده‌ای را می‌دیدم با رود خروشانی در کنار آن، سعی ‌کردم ذره‌ای از این اولین تصویرها و هوای جایی جز ایران را از دست ندهم. تا ایروان حدود هفت، هشت ساعت راه بود. منظره ورود به شهر (از قسمت جنوبی) خانه‌هایی قدیمی، ساختمان‌هایی با معماری خاص و چشم‌نواز اروپای شرقی، یک خوکِ پوست‌کندۀ آویزان از قلاب جلوی مغازۀ قصابی، خیابان‌های به‌نسبت خلوت و مردمانی در حال عبور بود. ما در یکی از میدان‌های اصلی ایروان پیاده شدیم که منظره‌ای از کلیسای جامع شهر را داشت با خیابان‌هایی تقریباً شلوغ و هوایی غبارآلود که جز نحوه پوشش مردم آدم را یاد تهران (و مثلاً سمت میدان توپخانه) می‌انداخت! البته بعداً فهمیدیم که آن غبار نه از آلودگی، که از مه‌ای است که غالباً در ایروان شکل می‌گیرد. سه نوازندۀ دوره‌گرد با سازهایشان مشغول بودند و آدم‌ها در آن ازدحام دنبال آخرین خریدها برای سال نو. همان‌طور که کنار خیابان در انتظار راهنمایمان ایستاده بودیم، زن و مردی با بچه‌ای در بغل به طرف ما آمدند و از طرز حرف زدن و رفتارشان فهمیدم که پول می‌خواهند! هر چه به انگلیسی گفتم «من ارمنی بلد نیستم، من پول ارمنی ندارم» نمی‌فهمیدند. آخر سر هم که دیدند از اینجا آبی برایشان گرم نمی‌شود رفتند. راه طولانی سفر باعث شده بود سردرد بگیرم و در آن لحظات فقط تخت راحت هتل را می‌خواستم. ما هتل و راهنما را از طریق تور رزرو کرده بودیم و بالاخره آقای «واروژ» برای بردن ما به هتل «آنی پلازا» با ماشین «لادا»ی روسی‌اش سر رسید. راستش اولین برخورد با ایروان اصلاً به دلم نچسبید و در هتل بعد از یک دوش آب گرم و در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم، با خودم فکر ‌کردم که کاش در همان تهران مانده بودم. اما تنها چند ساعت لازم بود تا روی دیگر ارمنستان را ببینم و مسافرت سه روزه را به هفت روز بکشانم! آن شب بعد از شام مفصل هتل، راهی جایی شدیم که دوستان تازه‌مان آدرس داده بودند. «هراپاراک» که به زبان ارمنی یعنی «میدان»، عنوان محاوره‌ای «میدان جمهوری» است که به نوعی قلب ایروان و کل ارمنستان است. پیاده از هتل ما تا آنجا ده دقیقه بیشتر راه نبود. از چند خیابان مانده به میدان، که ماشین‌های پلیس ورودی‌های آن را به روی سواره‌ها بسته بودند، صدای شاد و مهیج موسیقی فضا را جور دیگری کرده بود. هراپاراک میدان بزرگی بود با کاجی بسیار بلند در وسط آن که رویش را با چراغ‌ها و بسته‌های کادو تزئین کرده بودند، و زیر آن درخت سکویی بود برای اجرای زنده موسیقی با امکانات مدرن و مجهزی که به همت کوکاکولا فراهم شده بود. تمام ساختمان‌های دور میدان هم (شامل ریاست جمهوری، وزارت خارجه، مخابرات، موزه و بانک) نورپردازی و تزئین شده بودند. همه چیز برای یک شب ژانویۀ شاد آماده بود. چند دقیقه مانده به ساعت 12 نیمه‌شب، همۀ سروصداها خاموش شد. همه منتظر بودند... و بالاخره ساعت ساختمان ریاست جمهوری 12 بار نواخت تا در جشنی شاد به استقبال سال نو برویم. جالب این‌که در این حضور مردمی (که آدم‌هایی از میلت‌های مختلف را می‌شد دید)، فقط پرچم‌های دو کشور در دست هوادارانشان تاب می‌خورد: ارمنستان و ایران!

***

ارمنستان کشور جالبی است. هنوز از زیر سایه دوران کمونیسم به‌طور کامل بیرون نیامده و تازه پا در راه مدرنیته و مصرف‌گرایی گذاشته است. برای همین ساختمان‌هایی با معماری خاص اروپای شرقی (با بلوک‌های سنگی قرمز) را در کنار مراکز خرید تازه‌ساز (با نمای شیشه‌ای) می‌توان دید. همین‌طور است در مورد ماشین‌های روسیِ از رده خارج و جدیدترین مدل‌های بنز و تویوتا و بی‌ام‌و. واحد پول این کشور «درام» است اما وضعش خیلی درام نیست! در 29 نوامبر 1993، دو سال پس از استقلال، ارمنستان با انتخاب این واحد پول خودش را از سیطره روبل روسی بیرون کشید. الان هر دلار حدود 500 درام است و می‌شود گفت هر درام تقریباً برابر 2 تومان است. صرافی‌ها به ویژه در قسمت‌های مرکزی شهر پرتعداد هستند و برای تبدیل پول مشکلی نیست. اما فقط دلار (و یورو و روبل و یکی دو واحد مربوط به جمهوری‌های روسیه) را قبول می‌کنند و بنابراین همراه داشتن پول ایرانی مثل پول نداشتن است!

دیدن جلوه‌ای از ایران در یک سرزمین بیگانه همیشه جالب است. یک روز که در پیاده‌روهای برفی خیابان ماشتوتز قدم می‌زدیم، به رستورانی رسیدیم که کلمات «شاه پیتزا» و «چلوکباب» را به فارسی روی تابلویش نوشته بود. داخل آنجا که در واقع یک کافه-رستوران بود، تلویزیون را روی کانال PMC می‌شد تماشا کرد و عکس‌هایی از دیدنی‌های ایران را در قاب‌هایی به دیوار. جایتان خالی در آن هوای سرد یک چایی خرمای دبش خوردیم! ایرانی‌ها را کم‌وبیش در جاهای دیگر هم می‌شد پیدا کرد. در خیابان هم ممکن بود قیافه یا فارسی حرف زدن لو بدهد که طرف ایرانی است. جز اینها، ایران شریک تجاری اصلی ارمنستان است و محصولات ایرانی در آنجا به‌نسبت زیاد: از سرویس‌های بهداشتی گرفته تا پودرهای «برف» و «رخشا» که آگهی‌هایشان را روی بعضی از ماشین‌های ون می‌شد دید.

ارمنی‌ها افتخار می‌کنند اولین ملتی هستند که اوایل قرن چهارم میلادی، مسیحیت را رسماً به عنوان مذهب خود برگزیدند. احترام و اعتقاد به آئین‌های مذهبی را هنوز هم می‌توان در این جامعه دید. در کلیساها همواره عده‌ای مشغول عبادت هستند، و جالب این‌که اکثرشان موقع خارج شدن از در کلیسا، در حالی که روی سینه صلیب می‌کشند عقب‌عقب بیرون می‌روند. کریسمس ارمنی‌ها هم ششم ژانویه است. شب ششم ژانویه، شبکه‌های تلویزیونی محلی کلیساهای جای‌جای میهن مسیحی! را نشان می‌دادند که از جمعیت موج می‌زدند و کشیش‌ها با لباس‌های مخصوص، مراسم ویژه کریسمس را اجرا می‌کردند. در همین شب کریسمس، یک سری آدم هم انگار یک‌دفعه از زیر زمین بیرون آمده بودند: پیرزن‌هایی که عصازنان راه می‌رفتند و به زبان ارمنی چیزهایی می‌گفتند که لابد دعا بود و پول می‌خواستند، و بچه‌هایی که کارت‌های مزین به نقوش مذهبی در دست به رهگذران اصرار می‌کردند یکی از آنها بخرند.

ارمنستان از لحاظ ساختمان‌های تاریخی و موزه‌های مختلف چیزی کم ندارد. کلیسای اچمیازین که در حومه شهر واقع شده 1700 سال قدمت دارد، و کلیسای گایانه مقدس هم که در جاده اچمیازین قرار دارد، هزار ساله است؛ با فضای درونی شبیه صومعه‌های قرون وسطا. کلیسای اصلی شهر هم ده سال است که ساخته شده و در عین سادگی، ابهت دارد. خیلی جالب بود که در دو تا از کلیساها که برای بازدید رفته بودیم، مراسم عقدکنان هم برقرار بود و از آنها که خواستیم فیلم‌برداری کنیم، با روی باز پذیرا بودند. در عمارت هزارپله با پله‌های برقی و معمولی می‌شود به بام ایروان رفت، تا جلوی پارک مانیومنت. مجموعه تسیتسرناکابرد هم جایی است که به یادبود کشتگان آوریل 1915 ساخته شده، با کاج‌های کوچکی که هر کدامشان را شخص مهمی (مثل رئیس‌جمهور یک کشور) کاشته است. جاذبه‌های طبیعی ارمنستان هم جای خود را دارند. دریاچه سِوان که در شرق ایروان، نزدیکی‌های مرز آذربایجان، واقع شده، یکی از هدف‌های توریستی تابستانی است.

در ایروان با دانستن تنها زبان انگلیسی نمی‌توان خیلی از کارها را پیش برد. زبان رسمی ارمنستان، ارمنی است با الفبای عجیب و غریب و تلفظ‌های دشوار. روسی را هم تقریباً همه بلدند. بعضی از فروشگاه‌ها که متعلق به روس‌ها هستند تمام برچسب‌های نام اجناس و قیمت‌ها را به روسی نوشته‌اند و فاکتورهایشان هم روسی است، در جاهای دیگر هم خط روسی و ارمنی به تناوب دیده می‌شود. خیلی از خیابان‌ها تابلوی نام ندارند، یا این‌که نامشان فقط به روسی و ارمنی نوشته شده است. خیلی از مواقع با حرکات پانتومیم باید منظور طرف مقابل را می‌فهمیدیم یا حرف خودمان را می‌رساندیم. مثلاً به ساختمان اپرا که رفته بودیم برای پرسیدن زمان برنامه‌ها، تنها پوسترهای ارمنی زبان به دیوار بود با متصدی‌ای که اصلاً انگلیسی بلد نبود. خلاصه به هر زحمتی بود از او خواستیم شماره تلفنش را برایمان بنویسد و بعد از مسئول پذیرش هتل خواهش کردیم با او تماس بگیرد و برنامه‌ها را بپرسد. اما دو کتاب هست که می‌تواند در سفر به ارمنستان به کارتان بیاید: «مکالمات روزمره ارمنی به فارسی» (تألیف آرا قاراپت دیکانه، انتشارات اشراقی) و «روسی در سفر».

اگر به ارمنستان رفتید، موبایلتان را هم ببرید. رومینگ بین دو کشور یک سال و خورده‌ای است که برقرار شده و موبایل‌های ایران تحت شبکه ARMGSM فعال هستند. مراقب استفاده از تلفن هتل باشید که برای هر دقیقه تماس با تهران، نزدیک به 4 دلار به حسابتان می‌نویسد. تماس با شماره‌های داخل شهر اما هزینه‌ای ندارد، و تماس با شماره موبایل‌های ارمنستان هم چندان پرهزینه نیست. برای عبور و مرور در شهر بهترین وسیله «مارشروت»ها هستند. این اتومبیل‌های ون، شماره خط و مسیرهای از پیش تعیین‌شده دارند و کرایه‌شان برای هر نفر فقط 100 درام است. تاکسی‌های تلفنی هم قیمت‌هایشان مناسب است: کیلومتری 100 درام. اما تاکسی‌های گردشی خیابان‌ها نرخ خاصی ندارند و ممکن است گوش خارجی‌ها را حسابی ببرند. متروی این شهر هم که در سال 1981 ساخته شده، فقط یک خط دارد. البته اگر در مرکز شهر باشید، خیلی از جاها را می‌توانید پیاده بروید و بیشتر از سواره رفتن لذت ببرید!

غذاهای ارمنی حرف ندارند و همه‌شان با ذائقه ما سازگارند. قیمت‌ها هم مناسبند. بهترین کباب گوساله را با مخلفات، در یک رستوران شیک با بهترین سرویس، می‌توان با حدود 2000 تومان خورد. در سوپرمارکت‌ها هم می‌توان انواع اقسام خوردنی‌ها و آشامیدنی‌ها را یافت. از لحاظ قیمت هم تقریباً با قیمت‌های ایران یکی هستند، و خیلی اوقات مناسب‌تر. به عنوان یک مقایسه از جنسی که در هر دو کشور به یک نوع موجود است، آدامس اُربیت (پارسال) 150 درام بود که از قیمت 300 تومانی آن در تهران کمی کمتر بود.

در ایروان هتل و مسافرخانه زیاد است. خیلی‌ها هم خانه‌هایشان را برای چند روز کرایه می‌دهند. قیمت‌ها اما متفاوت است: از شبی 96 دلار برای یک اتاق دوتخته در یک هتل چهارستاره با صبحانه و شام (و بیشتر، بسته به شرایط) گرفته تا شبی 10 دلار در یک آپارتمان قدیمی در حومه شهر، بدون آسانسور و آب گرم و سرویس‌های بهداشتی مرتب. جای گرم و نرم و مرتب داشتن در مسافرت، مخصوصاً اگر زمستان باشد و هوا سرد، بسیار مهم است. بنابراین از اول باید تصمیم بگیرید که کجا می‌خواهید بمانید تا مسافرت سخت نگذرد.

راهِ رفتن به ارمنستان زمینی و هوایی هر دو هست. زمینی با اتوبوس، رفت و برگشت 40 هزار تومان درمی‌آید و هواپیما بالای 200 هزار تومان. سفر زمینی از میان جاده‌های پر پیچ و خم و ایستادن در کافه‌های بین راه جذابیت‌هایی دارد که در سفر هوایی اصلاً نیست، اما معطلی‌های لب مرز و حتی شاید ساعت‌ها در راه ماندن ــ اگر برف سنگین باریده باشد ــ هم هست. زمینی تا ایروان حدود 27 ساعت است و با هواپیما حدود 2 ساعت. البته با وسیله نقلیه خودتان هم می‌توانید بروید. اگر نخواهید آن را وارد ارمنستان کنید، همان‌جا لب مرز تاکسی‌ برای رفتن تا ایروان هست. در غیر این‌صورت باید گواهینامه بین‌المللی و پلاک ترانزیت گرفته باشید تا بتوانید با ماشین خودتان در جاده‌ها و خیابان‌های ارمنستان سیر کنید. البته بردن ماشین شخصی بیشتر برای فصل تابستان است که هوا خوب است، چون جادۀ مرز تا ایروان آن‌قدر پیچ‌ها و گردنه‌های خطرناک دارد که در زمستان و برف و هوای مه‌گرفته فقط یک آدم راه‌بلد با ماشین مجهز می‌تواند از آن عبور کند. خود ارمنی‌ها عادت به موتورسیکلت‌سواری ندارند. اما اگر بخواهید با موتور هم می‌توانید بروید. همین تابستان دو نفر از دوستانم با موتور پولسار تا ایروان رفتند. ضمناً یک نکته دیگر در مورد بردن وسیله نقلیه شخصی، علاقه زیاد پلیس‌های ارمنی به گیر دادن به ماشین‌های پلاک ایران است! و البته لب مرز هم بعید نیست با دلیل یا بی‌دلیل ازتان خشکه بگیرند!

***

ارمنستان، و ایروان به عنوان قلب آن، مثل دوبی تر و تمیز و اتوکشیده نیست و فن‌آوری و پیشرفتگی اروپا را ندارد. اما مردم خون‌گرم و مهربانی دارد. مسئول یکی از آژانس‌های مسافرتی می‌گفت ارمنستان جایی است که بیشتر از یک بار باید رفت، و ما زمانی که در راه بازگشت به ایران قلۀ پوشیده از برف آرارات را از پنجره اتوبوس به تماشا نشسته بودیم، به سفر بعدی فکر می‌کردیم.
 Think Different.
نماد کاربر
AliGhz
Site Admin
 
پست‌ها : 2144
تاریخ عضویت: 14 نوامبر 2009, 16:55
محل سکونت: تهران

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Arzhang » 12 ژوئیه 2015, 17:42

Pooria Azimi نوشته است:[نمایش]
من با «جبهه‌گیری در خبر مردود است» موافق نیستم

پوریا جان موافق باشی یا نه،‌ همینی هست که هست :) از شوخی گذشته، چنان که علی قزوینی خیلی خوب و واضح شرح داد، جبهه‌گیری در خبر مردود است اما آیا این که اجرایی باشد یا نه، آن بحث دیگری‌ست. خبرنگار و خبرگزاری‌ای حرفه‌ای به حساب می‌آید که هیچ عملی جز ارائه‌ی خبر روی داده را به مخاطب انجام ندهد و قضاوتش را وارد آن نکند. اگر نمونه‌ی واضح برای این امر می‌خواهی و دوست داری بدانی خبر چه طور «نباشد» همین الآن بزن شبکه‌ی خبر. یک همچین چیزهایی خواهی شنید:
«ادعای پوچ امریکا در دفاع از تروریست‌های سوریه»
خب این اسمش هر چه باشد، خبر نیست.
پیش از این هم گفتم رعایت حداکثر بی‌طرفی، طبیعتاً باعث خشکی و بی‌روحی متن خواهد شد، اما در این که متن روزنامه‌نگاری ما روان نیست و شیرین، موافقم.
علی قزوینی هم گفت و درست گفت که از دوم خرداد به بعد، یک‌باره ادبیات روزنامه‌نگاری ایران رشد کرد، قبلش وضع بدتر بود. مثلاً یادم هست روزنامه‌های دهه‌ی شصت را که می‌خواندم مثلاً تیترش این بود:
رئیس‌جمهور آمریکا ادعا کرد در جنگ ایران نقشی ندارد
و در ادامه:
رویترز ـ رئیس‌جمهور آمریکا ادعا کرد در جنگ ایران نقشی ندارد
به گزارش خبرگزاری رویترز رئیس جمهور امریکا دیروز در جمع خبرنگاران در نشست هفتگی‌اش ادعا کرد در جنگ ایران نقشی ندارد...
و خلاصه جانت به لبت می‌رسید تا خبر را بخوانی تا ته.
نماد کاربر
Arzhang
Site Admin
 
پست‌ها : 1449
تاریخ عضویت: 17 اوت 2009, 15:06
محل سکونت: مونترآل

پاسخ: فارسی شکر است…

پستتوسط Pooria Azimi » 12 ژوئیه 2015, 18:12

[نمایش]
در خبررسانی درست نیست بگوییم فلانیِ بیچاره؛ بلکه باید با توصیف مستند فضا و نقل‌قول آوردن از افراد، بیچارگی او را به مخاطب نشان بدهیم. البته در تحلیل، قضیه فرق می‌کند. و رسانه‌های حرفه‌ای هم هنرشان این است که طرفداری خود را «رو» مطرح نکنند؛ بلکه پازل‌های خبر را طوری بچینند که همان مقصودی که می‌خواهند را مخاطب دریافت کند.


این تا حد زیادی همون فریب دادنه. من دوست ندارم همهٔ خبرها کاملاً partisan و جانب‌دار باشند، اما اگر نویسنده و ادیتور bias ـی دارند، ترجیح می‌دم اون رو بوضوح در مقاله‌شون ذکر بکنند، نه‌این‌که «حرفه‌ای» و «هنرمندانه» (و در اصل مزورانه) bias رو مخفی بکنند.

البته مثال‌های آورده‌شده همه افتضاح هستند. چیزی که من طالبش هستم اینه که وقتی «علی قزوینی» مقاله‌ای رو می‌نویسه در مورد (فرضاً gun control در آمریکا)، بوضوح بگه که من به‌شخصه طرفدار داشتن سلاح شخصی در حد معقول هستم، اما گذشته از اون، x و y و z رو از قول فلانی نقل می‌کنم و فلان نتیجه‌گیری رو می‌کنم. من هرگز مقاله‌نویس نبوده‌ام، اما فکر می‌کنم این اظهار و اعتراف نظر شخصی برای نویسنده هم بسیار خوشایند خواهد بود، چرا که ذهنش رو آزاد می‌کنه از «تلاش بیش‌از حد» برای fair به‌نظر رسیدن (به fair بودن، بلکه به‌نظر رسیدن).

پ.ن: شاید یک‌زمانی بین «خبر» و «تحلیل» تفاوت بوده، من خبر ندارم چون در اون زمانهٔ خوش زندگی نکرده‌ام. اما این رو می‌دونم که الآن هیچ خبری (در مورد سیاست و اقتصاد و مشکلات جامعه و محیط‌زیست) که بدون تحلیل یا spin باشه وجود نداره، و برای همین من هیچ خبری رو editoralize ـنشده نمی‌دونم. شاید اختلاف نظرمون بر سر این باشه.
نماد کاربر
Pooria Azimi
Site Admin
 
پست‌ها : 3332
تاریخ عضویت: 23 اوت 2008, 14:32
محل سکونت: Santa Barbara, CA

قبلیبعدی


بازگشت به خط، زبان و قلم‌سازی


کاربران حاضر در این انجمن: بدون کاربران آنلاین و 10 مهمان